پشت در خانه ایستاده ام اگر اجازه بدهید در را بکوبم . مدتی است دور افتاده ام و دیر به دیر به سراغتان می آیم.
دلم برای همه چیز تنگ شده ؛
دلم برای یک نوشته لک زده !
آنقدر از لحظه های بی شما حسرت می خورم ؛ حالا که آمده ام ببینمتان وعقده ی دل وا کنم نمی دانم تند تند حرفهایم را بزنم تا زودتر خالی شوم ،یا آرام آرام ؛ تا آرامشتان آرامم کنم.
آقا !
می دانم خانه هستید. آمده ام برای چند ثانیه ای هم که شده ، فقط و فقط زل در چشمان براق آقاییتان بزنم ؛ تا من هم اشکهایم چشمانم را براق کند.
دلم برای چند دست گریه و نوشتن گلایه برای شما تنگ شده !
همین که راهم بدهید و بگویم گله مندم از گله مندیم ، کافیست برای شرمساری من !
همین که در خانه تان را بکوبم و بکوبم و شما راهم ندهید ، کافیست برای گریه های نکرده ام !
همین که من دعا کنم و شما آمین نگویید بس است که عمری در آرزوی آمینتان و استجابت دعایم حسرت به دل بمانم.
حسرت همه ی دنیا یک طرف و حسرت باز نشدن درهای همیشه بازتان، طرف دیگر!
مولا !
به خدا نمی دانم چطور رها می شوم از فکر ها و وسوسه های پلید! اگر راهم ندهید در این منجلاب فروتر می روم......
گرچه شرمم می آید بگویم : ای هم قبیله ای ! اما چشمانم را می بندم و دستانم را رو به آسمان باز :
ای هم قبیله ای! به حق عصمت مادرمان شما را قسم می دهم ؛ اجازه بدهید در را بکوبم و باز نکرده برم نگردانید !
آقا سلام....